دست نوشته هاي يكي از خوانندگان وبلاگ تقديم مي شود:

سلام دوستان

دو سه هفته است که سرباز شده‌ام و دورۀ آموزشی را در کرج می گذرانم. در هتل پادگان مدرس ـ به قول خود افسران ـ مستقرم و مشغول «خور و خواب و خشم» هستم. شبها به دلیل بیکاری رأس ساعت 10 می خوابم و صبح با اذان یا قبل از آن ـ خدا قبول کند! ـ بیدار می شوم.

حالا که از فرط بیکاری به عرفان رو آورده‌ام، معنای دو جملۀ حکیمانه را بهتر می‌فهمم:

اول، همان مثل معروف که: هر گبری به پیری (و در دوران علافی و بازنشستگی) می‌شود پرهیزگار؛

دوم: همان گفتار نغز که «میان بیکاری و رشد فلسفه و عرفان رابطۀ مستقیمی هست؛ اگر بیکاری با شکم‌سیری و جای گرم و نرم توأم شود، به رشد فلسفه می‌انجامد، و اگر با گرسنگی و فلاکت، به رشد عرفان»!

صبح تا غروب انواع کلاسها را داریم و نمی‌شود کارهای علمی خود را پی گیریم. در وقتهای بیکاری هم نمی‌شود هیچ کار مفیدی بکنی: بین کلاسها به قدری خسته هستی که شَلّ و شهید می‌افتی و خوابت می‌برد. شبها هم جز ضرضر تلویزیون، باید بحثهای حکیمانۀ 57 نفر دیگر غیر از خودت را در تختهای دو طبقۀ مجاور بشنوی. معلوم است که نمی‌شود مطالعه کرد. لپ تاپ هم که نداری، دسترسی به منابع اینترنتی هم که هیچ.... حتی خواب هم نمی‌شود کرد: وقتی 700 نفر آدم را از یزد و اردبیل و تهران و شمال قاطی و تنها به ترتیب قد مرتب کنند و اتاق بدهند، یکی می‌گوید کولر بزن و دیگری مثل بید می‌لرزد. من یکی که شدیدا سرما خورده‌ام و با همان حال مریضی زورکی تنها در سرمای کلاس می‌خوابم و مرخصی پزشکی هم در کار نیست.

اینجا برای هر کاری صفهای طویل یک ساعته است: برای ورود به پادگان در ساعت 30: 6 صبح هر روز، برای رفتن به غذاخوری و صرف صبحانه، ناهار و شام، برای دستشویی کردن و حمام (چون قبلش لازم است لباس نظامی را کامل بپوشی و 500 متر فاصلۀ میان خوابگاه و مستراح را برای یک قاشق شاش بپیمایی، معمولا از خیر این یکی می‌گذری)، برای گرفتن نوشابه از بوفه و صرف آن همراه غذا یا در حتی طول روز، برای چایی و قند برداشتن از ته غذاخوری در ساعات غذا، برای ویزیت شدن در درمانگاه، و سپس برای دریافت دارو، و سپس برای آمپول (چون عدۀ زیادی با هم سرما خورده‌اند و سربازان درمانگاه نیز معطلمان می‌کنند)، برای گرفتن برگۀ مرخصی به منظور خروج در آخر روز، و برای خروج از پادگان. اینها به غیر از صفهایی است که برای نظام جمع و ورود و خروج به کلاس و صبحگاه و... باید شکل دهیم: علافی مطلق، به معنای واقعی کلمه.

برعکس طول تحصیل که هیچ کلاسی را سر وقت نمی رفتم، همۀ کلاسها را سر وقت می‌روم. هیچ وقت فکر نمی‌کردم آدم وقتی علاف و بی‌هدف باشد، این همه منضبط می‌شود. دیگر هیچ شبی نیست که تا نیمه شب در رختخواب، مشغول فکر کردن به تحقیقات و کلاسها و... باشم. خسته هم که هستم. پس می‌توانم زود زود بخوابم. 

اینجا یک روز رکورد نماز می‌زنند (بخوانید آزمون نماز، مصاحبه، یا هر چیزی مثل این)، یک روز کلاس احکام می گذارند، کلاس مبانی حکومت دینی.... یک روز برایمان سردار فضلی می آورند، یک روز خزعلی، یک روز «آیت الله دکتر»، یک روز «حجة الاسلام مهندس».... خلاصه به هر ترتیب قرار است از ما ـ اعضای هیأت علمیهای دانشگاهها ـ در طول این 45 روز، یک عده آدم ولایی و مخلص و تهذیب شده بسازند.

اول هر کلاسی، حتی نظام جمع و بهداشت، حدیثی می‌خوانند و روی تخته می‌نویسند. هر سخنرانی که برایمان آورده اند، اعم از گروهبان‌دوهایی که آموزش نظام جمع می دهند، تا سرهنگها و آیت الله ها و... ـ هر کس به قدر توانایی خویش در استفاده از آیات و روایات ـ به نحوی یادآوری می‌کنند که این همه علم و مهندسی و دکتری نباید سبب غرور ما شود، خلاصه علم حجاب اکبر است و نخبگان از عوام، به مراتب ممکن است بیشتر دچار خطا و اشتباه شوند، باید «مراقب افکارمان باشیم و به هر چیزی فکر نکنیم، چون موجب شکل گیری گفتارهایمان می‌شود و مراقب گفتارهایمان باشیم که موجب شکل‌گیری رفتارمان می‌شود» و خلاصه واویلا.... حتی امروز آقای خزعلی فرمودند «بهتر آن بود اول به جای تحصیل دانشگاهی، در حوزه هم تحصیل می کردید که ناخواسته تحت تأثیر رسوبات الحادی استادان عرق خور قرار نگیرید».

حدود یک سالی هست که ستاد مشترک تصویب کرده است پادگان مدرس، تنها به آموزش عالی افسران وظیفه بپردازد و دیگر سرباز زیر فوق لیسانس نگیرد. الحق که در این مدت، برنامه‌هایی عالی برای تحقق این کار تخصصی ریخته‌اند.

دو سه روز اول، تنها تلاششان این بود که با تقلای زیاد، ما را به ترتیب قد مرتب کنند و گروهانها را سامان دهند؛ کاری که می‌شد بر اساس قدی که دکتر موقع معاینۀ اولیه برایمان نوشته بود، کامپیوتری و خیلی دقیق‌تر انجام داد و تنها شماره‌ها را به سربازان اعلام کرد. ساعتها ما را در آفتاب مرتب کردند و به خون دماغ انداختند که پوتین و کلاهمان را سایز بزنیم (شمارۀ پایمان را همه می دانستیم و کلاه هم که تنگ و گشادش این حرفها نداشت)، سرآخر لباس و شلوار نظامی را همین طوری بدون سایز بندی دادند و گفتند برای اینها سایز زدن صورت نمی‌گیرد. هر کس لباسش تنگ یا گشاد بود، با رفیقش عوض کند!

بارها صادقانه معذرتخواهی کردند که ببخشید، ما  از دیدن شما شوکه شده ایم و بنا نبوده است به این پادگان بیایید (این چندمین دوره است که اهالی علم در اینجا همین حرفها را می شنوند). آنها اصلا هیچ تعریفی برای دورۀ آموزش نخبگان و هیأت علمی ندارند. نمی‌دانند بسیار مهم‌تر از نظام جمع آموختن به ما، یا حتی درست کردن «ولاالضالین» جماعتي که در طول 24 سال تحصیل آدم نشده‌اند، این است که فضایی ایجاد کنند که وقتی 800 نفر هیأت علمی در طول دوران کارشان با هزاران دانشجو رو به رو شدند، به آنها «حس امنیت ملی» را القا کنند و برای همه این پیام را ببرند که «نیروی نظامی ما واقعا قوی، بابرنامه، منظم، و قدَرَ است».

عدۀ زیادی دانشمندان کشور با لباسهای گل و گشاد  اینجا ولو شده اند، یکی می‌خواهد آمریکا برود، یکی انگلیس...، یکی از استرالیا آمده است، یکی جراح است و یکی زبانشناس و دیگری دکترای مهندسی برق... همه و همه هم صاحبان طرحهای عالی و فکرهای جالب؛ 

بگذار کمی هم اغراق بکنم: شاید با آمدنشان به اینجا بیش از تمام طرحهای موفق دولت احمدی نژاد، پروژۀ جدی لغو شده در مملکت ایجاد شد و ملیاردها دلار خسارت به وجود آمد:

1)               چند رئیس و معاون دانشگاه، از تدارک برنامه برای دانشگاه خود واماندند (همه فکر می‌کردیم دورۀ آموزش ما 14 روزه است)

2)               چند جراح، به عملهای خود نرسیدند و نتوانستند از بیماران خویش بعد از عمل ملاقات کنند

3)               تعداد بسیاری استادان دانشگاههایی که قرار شد امتحاناتشان به سبب تقارن با انقلاب مخملی به جای خرداد، شهریور برگزار شود، به طرح سؤال و تصحیح برگه نرسیدند

4)               ...خود بندۀ حقیر، نتوانستم دو مقالۀ پژوهشی را که قول داده بودم، در سر وقتش حاضر کنم...؛ دو مقاله که یکی برای مشارکت ایرانی در سال جهانی غزالی (از طرف یونسکو) ضروری بود.

اکنون این استادان بزرگوار، باید روزی 8ـ9 ساعت را با گروهبانها و درجه داران و آخوندها و آخوند مخفیها سر کنند. این جماعت، همگی به قول خودشان خیلی سعۀ صدر ـ یا به قول ما، همان «تساهل» مد نظر آقای مهاجرانی ـ دارند و حاضرند همۀ اراجیف و نق و غرهای این جماعت استاد دانشگاه را بشنوند؛ اما همه خوب فهمیده‌ایم که اولا، اصلا نمی‌فهمند چه می‌گوییم، و ثانیا، فقط تحمل می‌کنند (تا ثواب ببرند)، و هرگز قبول نمی‌کنند (چون گناه دارد).

اولش فکر می‌کردم وقتی نخبگان مملکت این همه بی نظمی را در متولیان امنیت کشور ببینند، سخت احساس ناامنی ملی به نسل بعد منتقل خواهد شد؛ ولی الآن فکر می‌کنم با نیروهایی مخلص و فداکار در سر و کار هستم که طفلکها چندان از هوش کافی برخوردار نیستند. تقریبا یقین دارم که برنامه‌ریزان، هرگز برای برنامه‌ریزی از خودکار و کاغذ استفاده نکرده‌اند و برنامه‌ها را ذهنی ریخته‌اند.

از همۀ ما 800 نفر خواسته‌اند با پرداخت 1500 تومان به ارشد، برای عکس پرسنلی گرفتن پیش عکاسی در مسجد برویم. تقریبا هر کس پول داده و نداده می‌تواند عکس بگیرد، چون لیستی در کار نیست. کافی است بگویی برای عکس آمده‌ام. عکسش هم 1500 نمی‌ارزد، یک دوربین دیجیتال است که رو به رویت می‌گیرد و بی‌فلاش و نور، عکست را می‌کَند. جالب اینجاست که هیچ ترتیبی برای مراجعه وجود ندارد و همراه با کندن هر عکس، هیچ شماره‌ای هم نوشته نمی‌شود. یقین دارم آخر سر از ما خواهند خواست با مراجعۀ مجدد، عکس خود را از میان 799 عکس دیگر بیابیم؛ یا چند روز آخر دوره را با به خط کردن ما در آفتاب، به تطبیق عکس حضوری توسط عموم پرسنل صرف می‌کنند.

امروز برای بردنمان به میدان تیر، تست روانی گرفتند. استاد بهداشت گفت این تست خارجی و البته مورد تأیید وزارت علوم است و برای آن است که بدانیم چه کسانی احیانا ممکن است با رفتن به میدان تیر، هیجانی بشوند و خطر بیافرینند. استاد گفت اسم این تست مثلا «سی اِی پی» است و بعد پای تخته مثلا «جی آی بی» نوشت. گفت که تجربه‌اش نشان داده است که این تست، در حدود 30 درصد موارد صحیح است و برای تشخیص 70 درصد دیگر، باید مصاحبه هم کرد که البته ما برای سهولت کار، انجام نمی‌دهیم.

در عین آن که بالای برگه‌های تستِ همه، نام و شمارۀ شناسایی نوشته شده بود، از خودمان خواهش کرد به ترتیب شمارۀ شناسایی (به ترتیب قدّ) برگه‌ها را مرتب کنیم تا با کلاسهای دیگر قاطی نشوند (که نفهمیدم چه ربطی داشت!).

اول کلاس هم ـ همین آدم که p و b انگلیسی را بلد نبود بنویسد ـ برای توضیح مفهوم بهداشت و فهماندن حدیثی بهداشتی ـ دو اصطلاح Health و  Investment را توضیح داد. تا آخر کلاس بارها بچه‌ها پرسیدند که Investment چه ربطی به حدیث دارد (حالا Health به هر حال یعنی بهداشت و می‌شد کاریش کرد) و او هم لبخند زد؛ یعنی همان «باسمه تعالی. نمی‌دانم» را گفت. کلمۀ یاد شده، هرگز ربطی به بحث نداشت. فکر کنم کمی پیش از کلاس از رادیو شنیده بود و در سال بهینه‌سازی الگوی مصرف، می‌خواست از حداکثر معلوماتش بهره ببرد.

آخر کلاس، نکتۀ مهمی را با همان لهجۀ تودماغیش که معلوم بود به سبب تضعیف اعتماد به نفس در مواجه شدن با یک سری استادنما ایجاد شده است، بیان کرد: با توجه به مشغلۀ فراوان شما عزیزان، من بهتر دیدم در امتحان تستی پایان دورۀ درس بهداشت، وسط مستطیل گزینۀ صحیح، نقطه‌ای بگذارم. عزیزان زحمت بکشند و با رسم قطرهای آن مستطیل، پاسخ سؤالات را مشخص کنند.

جالب اینجاست که هر چیز خرتوخری، می‌تواند مظهر یک فضیلت، یک جور برنامه‌ریزی، یا هر چیزی از این قبیل تلقی شود:

ـ اگر غذا سوسک داشته باشد، مثلا می‌تواند برای آن باشد که ما با سختیها آشنا شویم؛

ـ اگر مستراح گه گرفته باشد، یا آب حمام یخ باشد، همین طور؛

ـ اگر استوار یکمی که درس نظام جمع می‌دهد، جواب سؤال را بلد نیست و پشت سر هم می‌گوید «باسمه تعالی، نمی‌دانم»، به سبب عرفان اوست؛

ـ اگر دورۀ آموزشی ما نصفش با ماه رمضان تلاقی پیدا کرده است و نه آنها می‌توانند ما را مرخص کنند و نه مثلا بعد از دورۀ نظری، اردوی نظامی و میدان تیر و... ببرند، برای این است که درعوض فضیلت ماه رمضان را حتما اعضای هیأت علمی درک کنند و لایی نکشند.

ـ و اگر عکاس، اسمها را برای هر عکس نمی‌نویسد، لابد پسرک، طفل معصوم، خیلی پاک و ساده و بی‌شیله پیله است....

جالب اینجاست که از فرماندۀ دسته، تا فرماندۀ کل پادگان، همه از ما می‌ترسند و ما هم از آنها می‌ترسیم؛ حکایت همان قزوینی که نعره می‌کشید و تیزی می‌داد.

مقامات مختلفشان بارها به زبانهای مختلف به ما رسانده‌اند که «زیرابشان را نزنیم»؛ با همین تعبیر. از فرماندهان جزء که بگذریم ـ که می‌تواند شکایت ما آنها را ناجور خراب کند ـ شاید نامه‌ای با امضای مثلا 200 استاد دانشگاه در سطح سیاسی نیز بتواند خیلی برای سطوح بالای پادگان هم گران تمام شود.

یک نمونۀ جالب این است: روزی که حجةالاسلام سرهنگ، همۀ کلاس ما را به خط کرده بود که آزمون نماز بگیرد، سرباز نابغه‌اش به من گفت هر کس شماره‌اش بالای 100 است، فردا بیاید. ضمنا یکی را فرستاد همۀ شماره‌های زیر 100 را از کلاسهای دیگر هم همین حالا صدا کنند. هر چه توضیح دادم که «اخوی! تو هر کلاسی را جداگانه و در ساعت مقرر خودش امتحان بگیر؛ سپس برگه‌ها را به ترتیب شماره‌های افراد مرتب کن»، منظورم را نفهمید.

الغرض، عصبانی شدم و با عصبانیت گفتم: «دکترای الاهیات هستم و هرگز آزمون نخواهم داد». حجةالاسلام سرهنگ شنید و خیلی با متانت و آرامش گفت «اشکالی ندارد عزیزم، حق با شماست» و همان لحظه مقرر شد که از این تاریخ، دیگر الاهیاتیها آزمون نماز ندهند. تنها برای پر کردن فرم، پرسید مقلد چه کسی هستی که من هم با ذوق مرجع تقلید خود را معرفی کردم: «مقام معظم رهبری». برگه‌ام را امضا کردم و رفتم.

بقیه به همان ترتیبی که یاد شد و بر اساس شماره امتحان دادند که سرباز مجبور به مرتب کردن برگه‌ها نشود و به قول خودش «اشتباهی پیش نیاید». بعدا فهمیدم این که در آزمون نماز، چند سؤال از تو بپرسند، ارتباط مستقیمی داشت با این که گفته باشی از چه کسی تقلید می‌کنی. مثلا مقلدان آقای خویی و سیستانی، باید سه برابر مقلدان آقای مکارم سؤال و جواب می‌شدند.

در برابر این شیوۀ برخورد و این اندازه ترس آنها، ما نیز می‌ترسیم که مبادا در این 45 روز نامۀ عملمان سیاه شود، نمرۀ نمازمان را کم بدهند.

تقریبا جز اعلام عمومی و خط و نشان کشیدن همراه با چشمک، هیچ کاری به وقت بیداری، نماز جماعت، حجم ریش، میزان موی سر، و حضور جدی در کلاس ما ندارند. در عوض انتظار دارند ما هم چشم روی هم بگذاریم و این چهل و پنج روز را یک جوری سر کنیم. خود سردار صریحا این را گفت. نهایت تهدید جناب سروانمان هم این است: «کسی که در صبحگاه سرش را برگرداند و از آن بالا دیده شود، مرخصیهایش لغو خواهد شد» و بعد بلافاصله: «البته برای دوره‌های لیسانس و زیر آن». حتی سردار اجازه فرموده‌اند که ما نظام جمع را تئوری (!) در کلاس بخوانیم و به تمرین استاد بنگریم و برای تمرین ما را ـ جز به خواست خودمان ـ به حیاط نبرند (که البته خواست ما هم که معلوم است).

در برابر این همه که به رخمان می‌کشند «علم شما بدون دین مفت نمی‌ارزد»، یا معلومات فوق تخصصی که عرضه می‌کنند، ما هم بازیهایی درمی‌آوریم. حجةالاسلام سرهنگ وقتی به کلاس احکام می‌آید، با اصرار بچه‌ها و سؤالات مکرر، مجبور است به جای احکام نماز و خمس و...، همۀ وقت خود را صرف گفتن احکام صیغه کند، سردار فضلی که از فتنه‌های اخیر می‌گوید، با سؤالاتی کتبی مواجه می‌شود که برایش به صدای بلند می‌خوانند:

1) آیا این جماعت کودتای مخملی کردند، یا عده‌ای دیگر مملکت را بی سر و صدا با کودتایی نظامی صاحب شدند؟

2) چگونه می‌گویید مرزهای ایران پس از انقلاب کوچک نشد؛ چه توجیهی برای رژیم حقوقی دریای خزر، خلیج عربی و... دارید؟».

او هم البته خیلی راحت و با سعۀ صدر، ضمن ارایۀ تعریفی از کودتا و کوچک شدن مملکت، نشان می‌دهد براساس آن تعریف، چنین اتفاقاتی نیفتاده است.

حتی امروز بچه‌های مشتاق اسلام و روحانیت، جسارت را به حد اعلی رساندند و به «استاد عرفان و اخلاق» ـ حضرت آیةالله خزعلی ـ شفاها گفتند: «چرا رفراندومی برگزار نمی‌کنید که ما به جمهوری اسلامی رأی دهیم [و شوق درون را فروخوابانیم]». ایشان هم آسوده جواب داد: یک بار این اتفاق سی سال پیش افتاده، و دیگر بس است و انجام وظیفۀ شما لازم نیست. این جواب آسودۀ حاصل از نفس مطمئنه، در طول سه ساعت سخنرانی، مهم‌ترین جلوه‌ای بود که می‌توانستیم از معنویت و عرفان ایشان در کلاس اخلاق مشاهده کنیم؛ یاد همان حدیث مشهور افتادم: «المؤمن کال‍... ‌(به نظرم، جبل) الراسخ».

روزهای اول، یک بار از مربی رزم انفرادی پرسیدم: «چند بار دیگر تا آخر عمرمان کلاش باز و بسته کنیم؟ چرا سپاه برای آموزشهایی که خودش در طول سالها از اول راهنمایی تا سوم دبیرستان داده است، احترامی قائل نیست؟ اگر آن آموزشها ضعفی دارند، چه کسی پاسخگوی اتلاف آن همه عمر و سرمایه است؛ و اگر نیست، چرا حرف جدیدی با تکیه بر همان پایۀ درسی پیشین تدارک نمی‌بینید؟». خندید و رفت. با درسهای بعدی که دادند، معلوم شد هر چه در بارۀ شیوۀ اسلحه گرفتن، تیراندازی، نظام جمع، استتار، گشت و نگهبانی، و... در سالهای سال ارتباطم با بسیج در کلاسها فراگرفته‌ام، جفنگیاتی بیش نبوده است.